من چه بسيار انسان هايی را ديدم كه در لحظاتی نا امید شدند که چیزی به موفقیت آن ها باقی نمانده بود.
من جامعه ای را ديدم كه همه آموخته بودند براي موفقيت بايد دهانی بسته و دست هايی شكسته داشت.بايد با دهنه های آهنين دهان ها را دوخت و در برابر زورمندان حاكم سكوت را آموخت.
من زندانياني را ديدم كه ادامه حياتشان استمرار در زندان و مرگشان در آزادي از بند گران بود.
من باغباني را ديدم كه سيب باغ خود را بهترين،شيرين ترين و برترين سيب دنيا مي پنداشت، بدون اين كه ديگر سيب ها را ديده يا چشيده باشد.
.
.
.